زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

روز جهانی کودک 93

امروز صبح زهراسادات بعداز یک هفته به مهد رفت و خداروشکر خاله صالحی گفت که امروز بچه هارو میخوان به پارک ببرن و زهرا سادات کلی خوشحال شد و زود به کلاس رفت و من هم به مدرسه رفتم ظهر رفتم دنبال زهراسادات و خاله یه بادکنک و یه کارت تبریک داد به زهراسادات که روی اون بچه ها اارزوهاشون رو گفته بودن و خاله نوشته بود و اارزوی امسال زهراسادات این بود که یه موتورشارژی داشته باشه و به خونه اومدیم و عصر به خونه خاله زهرا رفتیم که دوست صمیمی منه ولی اونجا زهراسادات خیلی تنهابود و حوصلش داشت سر میرفت که خاله زهرا یه سورپرایز بهش نشون داد که یه توله سگ خیلی کوچیک بود . که خاله زهرا ااورده بود و ازش نگهداری میکرد و زهرا سادات ااخر شب هی میگفت ببریمش خونمون و...
19 مهر 1393

یه اتفاق خیلییییییییییییییی بد

روز شنبه 12 مهر بود و روز عرفه که زهرا سادات به مهد رفت و ظههر من زودتر از مدرسه اومدم و رفتیم خونه مامانی تا باهم به خونه ننه جان بریم و مراسم دعای عرفه رو اونجا باشیم تا شب خونه ننه جان بودیم . بعد به خونه خاله فاطمه رفتیم که تازه یه نی نی خوشکل به دنیا ااورده بود و بعد به خونه مامانی رفتیم صبح روز بعد عید قربان بود و رفتیم خانوک و مامان جونی گوسفند قربانی کرده بودن شب زهرا سادات تب شدید کرد و تا صبح همش پاشویش دادیم و صبح هم به مهد نرفت و خونه مامانی موند و ظهر که من از مدرسه اومدم مامانی گفت که با خاله ساره تماس گرفته و اوم گفته که پویان سرش شکسته و رفتن بیمارستان و مامانی به همراه دایی علی به بیمارستان رفتن و عصر که من خودم رفتم بیمارست...
19 مهر 1393

اول مهر 93

امروز صبح زهرا سادات خیلی زود از خواب بیدارشد از شب قبل خیلی ذوق داشت بره مهد دلش برا همکلاسیاش تنگ شده بود برا همین زود رفتیم اونجا خاله های مهد برنامه جشن گذاشته بودن و یه عروسک قشنگ ااورده بودن که بچه هارو از زیر قران رد میکرد بعد یه دفعه زهراسادت که برا صبحانه اومدن اشپزخونه من و ول نکرد گفت میخوام تو هم باشیتا اینکه خاله ازاده بچه هارو به کلاس برد و منم رفتم دبیرستان ببینم برای امسال برام گذاشتن یانه که مدیر مدرسه گفت الان باید بری سر کلاس ظهر هم چون مامانی رفته بود حمیدیه رفتیم خونه مامانی  تا اینکه بابای زهراسادات و فاطمه اومدن نهار خوردیم و شب هم همونجا بودیم و روز بعد هم زهراسادات به مهد رفت و ظهر به همراه بابایی به حمیدیه رفتی...
19 مهر 1393
1